داستان و مطلب های متفاوت

ساخت وبلاگ
آخرین سفر کشتی خیالیحالا به همه نشان خواهم داد من کی هستم، این را سال‌ها بعد، با صدای کلفت مردانه‌اش به‌خود گفت، سال‌ها پس از آن‌که برای اولین بار کشتی اقیانوس‌پیمای عظیم را دید که بدون نور و بدون سر و صدا، یک‌شب مانند یک‌ساختمان بزرگ و متروک ازمقابل دهکده عبور کرد و طولش از سرتاسر دهکده بیشتر و قدش از بلندترین برج ناقوس کلیسا بلندتر بود و در ظلمت شب به سفر خود به‌سمت شهر مستعمره‌ای طرف دیگر خلیج ادامه داد، شهری که برای مقابله با دزدان دریایی، مملو از قلعه‌های جنگی بود، با بندر باستانی سیاه‌پوستان و فانوس دریایی بزرگی که حلقه‌های نور هولناکش هر پانزده ثانیه یک‌بار، دهکده را تبدیل به منظره‌ای از کوه‌های ماه، با خانه‌های نورانی و خیابان‌های آتش‌فشانی می‌کرد، و گرچه او در آن زمان پسربچه‌ای بیش نبود و صدایش هنوز مردانه نشده بود ولی از مادرش اجازه گرفته بود که شب، تا دیر وقت کنار ساحل بماند و به صدای چنگ نواختن‌های شبانة باد گوش کند ولی هنوز به‌خاطر می‌آورد که چگونه وقتی نور فانوس دریایی گشوده می‌شد، کشتی اقیانوس‌پیما ناپدید می‌شد و بار دیگر با کنار رفتن نور ظاهر می‌شد، به‌طوریکه کشتی در مدخل خلیج به‌طور مداوم ظاهر می‌شد و ناپدید می‌گشت و با تلوتلو خوردن خواب‌آلود خود سعی داشت کانال خلیج را بیابد، تا این‌که گویی سوزنی در دستگاه جهت‌یابش شکسته باشد، راه خود را به طرف صخره‌ها کج کرد، و به صخره‌ها خورد و هزاران تکه می‌شد و بی هیچ صدایی غرق شد در حالی‌که چنین برخوردی با صخره‌ها می‌بایستی تولید انفجاری پر سرو صدا می‌کرد که خفته‌ترین اژدهای جنگل ما قبل تاریخی را که پس از آخرین خیابان‌های دهکده آغاز می‌شد و در انتهای دیگر جهان پایان می‌یافت، از خواب بیدار کند، به‌طوری‌که خود او نیز تصور داستان و مطلب های متفاوت ...
ما را در سایت داستان و مطلب های متفاوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mani-2015o بازدید : 10 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 15:03

ای دیوِ سپید پای در بندای گنبد گیتی ای دماونداز سیم به سر یکی کُلَه خُودز آهن به میان یکی کمربندتا چشم بشر نبیندت رویبنهفته به ابر، چهرِ دل‌‌بندتا وارهی از دَم ستورانوین مردم نحسِ دیو مانند،با شیر سپهر بسته پیمانبا اختر سعد کرده پیوندچون گشت زمین ز جور گردونسرد و سیه و خموش و آوند،بنواخت ز خشم بر فلک مشتآن مشت تویی تو ای دماوندتو مشتِ درشتِ روزگاریاز گردشِ قرن‌ها پس افکندای مشتِ زمین بر آسمان شوبر وی بنواز ضربتی چندنی‌ نی تو نه مشتِ روزگاریای کوه نی اَم ز گفته خرسندتو قلبِ فسردهٔ زمینیاز درد، ورم نموده یک چندتا درد و ورم فرو نشیندکافور بر آن ضماد کردندشو منفجر ای دل زمانهوان آتش خود نهفته مپسندخامش منشین، سخن همی گویافسرده مباش، خوش همی خندپنهان مکن آتش درون رازین سوخته جان، شنو یکی پندگر آتش دل نهفته داریسوزد جانت، به جانْت سوگندای مادرِ سرسپید، بشنواین پندِ سیاه بخت فرزندبرکش ز سر این سپید معجربنشین به یکی کبود اورندبگرای چو اژدهای گرزهبخروش چو شرزه شیرِ ارغندبفکن ز پی این اساسِ تزویربگسل ز هم این نژاد و پیوندبر کَن ز بن این بنا که بایداز ریشه، بنای ظلم بر کندزین بی‌خردانِ سفله بستاندادِ دلِ مردمِ خردمندمحمّدتقی بهار داستان و مطلب های متفاوت ...
ما را در سایت داستان و مطلب های متفاوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mani-2015o بازدید : 106 تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1402 ساعت: 16:43